زندگی سه چیر بیش نیست
به اجبار به دنیا اومدن
با غم زیستن
با آرزو مردن
**
دود می خیزد...
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کسی خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر!
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
نظرات شما عزیزان: